ترس

صبح بیدار میشیم. خبر اومده که یه بیگناه رو اعدام کردن. من و زنم به هم نگاه میکنیم ولی خبر رو بلند نمیگیم. انگار از همدیگه خجالت میکشیم مشغول روتین وزانه میشیم که بریم سر زندگی هامون. بعد من اومدم نشستم توی یه کافه وسط دریا که کار کنم؛ بشینم کتاب «چگونه مثل یک راهب فکر کنیم» رو بخونم و ازش مطلب کارگاهی دربیارم. به خدا که وسط فیلم سیاه هستیم. یعنی اگر 20 سال پیش زندگی امروز ما رو فیلم میساختن فکر میکردیم انقدر سیاه که امکان نداره. ولی شده. محسن شکاری رو اعدام کردن صبح؛ با اتهاماتی که هیچ سندی ندارن، هیچ شاهدی هم ندارن. فقط انتقام کور، مثل یزهایی که از ارتش نازی میدیدیم که یه نیروشون کشته میشد و به قید قرعه 5 نفر از اون دهکده رو اعدام میکردن. داریم توی ارتش سری زندگی میکنیم در حالی که واقعا مطمئن به قدرت ارتش خودمون هم نیستیم. بیشتر امیدواریم فقط. ‏

تا کی امیدوار میمونیم؟ فکر میکنین کی خسته میشیم؟ نمیدونم. هیچ جوابی ندارم. البته که ندارم، چون مگه تا اینجای کار با پیش بینی ما پیش رفته که بقیه اش اونطوری پیش بره؟ اما این خون بیگناه که میریزه روی زمین همه چیز رو آلوده میکنه؛ داغونمون میکنه. من واقعا میترسم. از آینده این جایی که بهش میگیم ایران میترسم. ‏

بیان دیدگاه