مباحثه می کنیم. . .

 

۲-۳ سال پیش ، در یک شب پاییزی نشستم و با خدای همسایه مان صحبت کردم. خدای مورد نظر همسایه ی ما نیست بلکه خدایی است که همسایه ی ما به آن اعتقاد دارد .از هر دری سخنی گفتیم تا آنجا که خدا گفت : میدونی پسر چقدر به من بدهکاری؟ گفتم چی بهت بدهکارم ؟

در حالیکه به یک برگه یادداشت کوچولو زیر زیرکی نگاه می کرد ،  گفت بابت این ۷-۸ سال که به عمد روزه نگرفتی ، ۱۲۶۰۰ روز معادل ۳۴ سال ونیم  سال گرسنگی به من بدهکاری.

 گفتم خوب که چی ؟

گفت چه جوری می خوای تسویه کنی؟ ما اینجا سیستم های مختلفی برای پرداخت داریم ، قسطی ساده ، قسطی پلکانی ، نقد و اقساط و …. . به نفعته زودتر یکیش رو انتخاب کنی.

با خودم گفتم : این دیگر چه جور موجود بیچاره ای است، خودش هم اراجیف مردم را راجع به توانایی ها و قدرتها و برکاتش باور کرده، حتما جنون پیری گرفته بدبخت، یک انسان آزاد رو تهدید میکنه. ذلم سوخت براش ولی خنده ام هم گرفته بود،تا خونه اش همراهی اش کردم.  موقع خواب کنار تختش نشستم، برام درد دل کرد که اون قدیما مردم راحت تر داستان قوم هود و یونس و توفان نوح و اینها رو باور میکردن.

 حق داشت ، این رو واقعاْ حق داشت. مردم دیر باوری شده ایم.

 

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه چهاردهم مهر 1387ساعت;3:29 توسط;فرشاد; |;

 

با وضعی که داریم ، با این حجم سرخوردگی و حسرت ، اگر هرکداممان کتابی بنویسیم ، با همه ی تفاوت های ظاهریش یک اسم مشترک خواهد داشت :

 » آرزوهای بزرگ » ، یا به قول بهمن فرمان آرا »  انتظارات بزرگ «.

با شمایم، همه ی مردم این سرزمین حسرت بار.

 

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه چهاردهم مهر 1387ساعت;2:57 توسط;فرشاد; |;